تو نشانم بده راه به قلم فاطمه اصغری
پارت دویست و چهارده
زمان ارسال : ۸۷ روز پیش
هوای بام خنکتر از هر جای دیگری در تهران بود. آخرین رگههای آفتاب، انتهای آسمان را زعفرانی کرده و حوضچهای از رنگهای گرم به آن بخشیده بود. آسمان خوب بلد بود با دل همه راه بیاید؛ صبح افتابش تند و تیز بود تا ولولهای در دل جماعت بیاندازد و به تکاپو وادارشان کند، غروب که میشد غمشان را میخرید و در شب لالایی برایشان میخواند.
پای خورشید که به غروب میرسید، انگار زمان زودتر میگ
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
فاطمه اصغری | نویسنده رمان
🥰🥰🥰
۳ ماه پیشاسرا
00وای میشه نذاری بقیه این دوتااذیت کنن گناه دارن 💞😘🙏
۳ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
به نظرتون صدرا میذاره کسی آوا رو اذیت کنه؟😉😉
۳ ماه پیشیانا
10درود ای بابا ،الان تقصیر کدومشون هست؟ خوب معلومه آوا وَر پریده ،پسر مردم دیوونه شد بیچاره صدرا امشب تا صبح خدا به دادش برسه.درد بگیری آوا. دروغ میگم؟!🤒
۳ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
😂😂😂😂از اون جملات خواهرشوهر مآبانه بود.
۳ ماه پیشآ
۳۳ ساله 00واقعا عالی خیلی زیبا بیان کردین که گاهی ما آدم ها نیار داریم به همچین احساس وتکیه گاه بخصوص زمانی که دلمون سردرگم شده
۳ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
👌👌👌قویترین آدمها هم لحظههای شکننده دارن.
۳ ماه پیشفاطمه
30کاش همه مردا مثل صدرا بودن
۳ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
عزیزمممم🥰
۳ ماه پیشیاسی
50چه خوب مثل صدرا بودن و جنس زن رو شناختن
۳ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
کم نیستن اینجور ادمای خوب🌺
۳ ماه پیشZahra.s
60چقدر این دوتا شیرینن آخه
۳ ماه پیشفاطمه اصغری | نویسنده رمان
🌺🌺🌺❤️
۳ ماه پیش
Aa
00👏🌺🌹💐