پارت دویست و چهارده

زمان ارسال : ۸۷ روز پیش

هوای بام خنک‌تر از هر جای دیگری در تهران بود. آخرین رگه‌های آفتاب، انتهای آسمان را زعفرانی کرده و حوضچه‌ای از رنگ‎‌های گرم به آن بخشیده بود. آسمان خوب بلد بود با دل همه راه بیاید؛ صبح افتابش تند و تیز بود تا ولوله‌ای در دل جماعت بیاندازد و به تکاپو وادارشان کند، غروب که می‌شد غمشان را می‌خرید و در شب لالایی برایشان می‌خواند.
پای خورشید که به غروب می‌رسید، انگار زمان زودتر می‌گ

1448
463,986 تعداد بازدید
2,182 تعداد نظر
239 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Aa

    00

    👏🌺🌹💐

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🥰🥰🥰

    ۳ ماه پیش
  • اسرا

    00

    وای میشه نذاری بقیه این دوتااذیت کنن گناه دارن 💞😘🙏

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    به نظرتون صدرا میذاره کسی آوا رو اذیت کنه؟😉😉

    ۳ ماه پیش
  • یانا

    10

    درود ای بابا ،الان تقصیر کدومشون هست؟ خوب معلومه آوا وَر پریده ،پسر مردم دیوونه شد بیچاره صدرا امشب تا صبح خدا به دادش برسه.درد بگیری آوا. دروغ میگم؟!🤒

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    😂😂😂😂از اون جملات خواهرشوهر مآبانه بود.

    ۳ ماه پیش
  • آ

    ۳۳ ساله 00

    واقعا عالی خیلی زیبا بیان کردین که گاهی ما آدم ها نیار داریم به همچین احساس وتکیه گاه بخصوص زمانی که دلمون سردرگم شده

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    👌👌👌قویترین آدمها هم لحظه‌های شکننده دارن.

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه

    30

    کاش همه مردا مثل صدرا بودن

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    عزیزمممم🥰

    ۳ ماه پیش
  • یاسی

    50

    چه خوب مثل صدرا بودن و جنس زن رو شناختن

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    کم نیستن اینجور ادمای خوب🌺

    ۳ ماه پیش
  • Zahra.s

    60

    چقدر این دوتا شیرینن آخه

    ۳ ماه پیش
  • فاطمه اصغری | نویسنده رمان

    🌺🌺🌺❤️

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید